برشی از متن کتاب:

زمانی که با محمد در گروه منصورون بودیم، طرح ترور یکی از افسران رژیم ریخته شد. من و محمد برای اجرای طرح انتخاب شدیم. خانه‌ی آن افسر در منطقه‌ای قرار داشت که به نسبت، امنیتی بود و سر کوچه نگهبان داشت. بعد از بررسی‌هایی که انجام دادیم، در زمان مقرر با موتور به آن?جا رفتیم. محمد راننده بود و من ترکش نشستم. طبق برنامه باید من به طرف آن افسر شلیک می‌کردم. رسیدیم جلوی منزل او و منتظر ماندیم تا از خانه خارج شود. مدتی منتظر ماندیم تا بالاخره سر و کلّه?ی سوژه پیدا شد. وقتی خواستم شلیک کنم، نمی‌دانم چرا ترس وجودم را فرا گرفت. هرچه تلاش کردم، نتوانستم بر ترسم غلبه کنم. محمد از تعلل من، متوجه حالتم شد. هر لحظه ممکن بود اتفاقی بیافتد. در این لحظه، محمد اسلحه را از دست من قاپید، رفت جلوی افسر و سه گلوله متوالی به طرفش شلیک کرد و برگشت و سوار موتور شد...